خاطره
نوشته شده توسط : امیر حسین & محمد حسین

 

آبادان که سوار تاکسی شدم که بیام سربندر
یه پشه هم همون موقع اومد تو
به راننده گفتم شیشه رو بده پایین این بره بیرون
گفت ولش کو، کارش داروم
آقا ما ۵۰ کیلومتر اومدیم، ۲۰ کیلومتری سربندر پنجره رو باز کرد پشه رفت بیرون
تا خود سربندر می خندید، می گفت برو برا رفیقات تعریف کو آبادانی ها چقدر خفنن
می خواست مجانی بیاد تا بندر، وسط بیابون آوارش کردم

 





:: بازدید از این مطلب : 232
|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
تاریخ انتشار : یک شنبه 18 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: